تصویر هدر بخش پست‌ها

قصه های زیبا برای کودک و نوجوان

«قصه‌دون» یه جای جادوییه برای خوندن، شنیدن و فرستادن قصه‌های بامزه و خیال‌انگیز، با همراهی بچه‌ها و قصه‌دوستای کوچیک و بزرگ! 🌟📚

ماجراهای خرگوش کوچولو و ستاره دنباله‌دار

ماجراهای خرگوش کوچولو و ستاره دنباله‌دار

| هومان . کیاشا . کیاراد

یکی بود یکی نبود، در یک جنگل سرسبز و قشنگ، خرگوش کوچولویی زندگی می‌کرد به اسم هوپو. هوپو گوش‌های دراز و پشمالو و یک دم سفید و گرد مثل گلوله پنبه داشت. او عاشق دویدن و بازی کردن بود، اما بیشتر از هر چیزی دوست داشت شب‌ها به آسمان پر از ستاره نگاه کند.

یک شب، وقتی هوپو در کنار مادرش به آسمان نگاه می‌کرد، ناگهان یک نور درخشان و دنباله‌دار از آسمان رد شد! هوپو چشم‌هایش گرد شد و با هیجان گفت: «مامان، اون چی بود؟»

مامان خرگوش مهربان گفت: «اون یک ستاره دنباله‌دار بود، هوپو جان. می‌گن اگه آرزویی بکنی وقتی ستاره دنباله‌دار رو می‌بینی، اون آرزو برآورده می‌شه.»

هوپو کوچولو همان لحظه یک آرزوی بزرگ کرد: «کاش می‌تونستم با یک ستاره دنباله‌دار دوست بشم و باهاش توی آسمون پرواز کنم!»

صبح روز بعد، هوپو با هیجان از خواب بیدار شد. او تمام روز را بازی کرد و هویج‌های خوشمزه خورد، اما فکرش پیش آرزویی بود که کرده بود. شب شد و هوپو دوباره به آسمان نگاه کرد. ناگهان، یک نور کوچک و چشمک‌زن از لابه‌لای درخت‌ها پیدا شد. نور نزدیک و نزدیک‌تر شد و تبدیل به یک ستاره کوچک و مهربان شد که یک دنباله درخشان داشت!

ستاره دنباله‌دار با صدایی آرام و زیبا گفت: «سلام هوپو! من اکی هستم، همون ستاره‌ای که دیشب آرزو کردی باهاش دوست بشی. آرزوی تو خیلی قشنگ بود، برای همین اومدم پیشت.»

هوپو از خوشحالی بال درآورده بود! او با اکی دوست شد و اکی به او گفت که می‌تواند روی دنباله درخشانش بنشیند و با هم توی آسمان پرواز کنند. هوپو با احتیاط روی دنباله اکی نشست و اکی آرام آرام شروع به بالا رفتن کرد.

آن‌ها بالاتر و بالاتر رفتند، از بالای درخت‌ها و بالای کوه‌ها گذشتند. هوپو از آن بالا همه جنگل را مثل یک نقاشی زیبا می‌دید. آن‌ها حتی از کنار ماه خندان رد شدند که برایشان چشمک زد. هوپو و اکی در آسمان به دنبال سیاره‌ها و ستاره‌های دیگر می‌دویدند و بازی می‌کردند. آن‌ها از کهکشان راه شیری دیدن کردند و با ستاره‌های کوچولو سلام و احوالپرسی کردند.

هوپو هیچ‌وقت این‌قدر خوشحال نبود. او با اکی قول و قرار گذاشتند که هر وقت هوپو به آسمان نگاه کرد و آرزوی پرواز کرد، اکی به دیدنش بیاید.

وقتی سپیده دم شد، اکی به هوپو گفت: «باید برگردم هوپو جان. ستاره‌ها هم مثل همه موجودات باید استراحت کنند تا دوباره پر نور شوند.»

هوپو با ناراحتی از اکی خداحافظی کرد، اما می‌دانست که دوباره همدیگر را می‌بینند. اکی هوپو را به آرامی جلوی لانه‌اش گذاشت و با یک چشمک درخشان در آسمان ناپدید شد.

هوپو با ذوق و شوق تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. او فهمید که وقتی آرزوهای خوب و از ته دل داشته باشیم، ممکن است اتفاقات شگفت‌انگیزی برایمان بیفتد. و از آن به بعد، هر شب هوپو به آسمان نگاه می‌کرد و با لبخند به دنبال دوست ستاره‌اش، اکی می‌گشت.